حلوایی که از گوره برآمده باشد خوردنی نیست که برایش صبر کنم.
زل می زنم دنیا را و چشم نمی بندم حتی در تاریکی شب که
می ترسم از گوشه ی چشمم سر بخورد خاطره ، و روی زمین هزار
چکه شود.
نون والقلم!
هلاهل هم که کنارم چنبر بزند "رو به آفتاب" خواهم ماند و حرص
این کره ی کروی را به اندیشه ی زیستم راه نخواهم داد هرگز.
..
درنگ می کنم. نه به امید واهی ِ شکرین شدن گوره،که به امید حقیقی ِ
آمدن بهار با شکفتن حتی یک گل .
گاه که خیابان به هرس نگاهت طمع کند پاهات آنقدر هوای دویدن می کنند
که تمام چراغ ها را له میزنی. درخت های عمودی،جدول های افقی،دست به
دست هم ، می شوند خطی به پهنای التهاب!
دقایق نوچ را با تمام توان دست و پا می زنی ولی خم کوچه لیز تر از هر روز...
پرت می شوی لای آجرهای عجز،چشم هات انحنای درمانده ای به خو د
می گیرند و همچنان نفس،نفس
یاد روزی که پُری هیچ لیوانی سیرت نمی کرد و کنج آسودگی،مشت مشت
اسارت می دیدی ، یاد روزی که...
حالا زیاده خواه شده ام ! دلم همان چار دیواری را می خواهد
همان قفس،قفس!