برف ، سفر در زمان را ممکن می کند ..
- می توانی بنشینی روی کف پایت ، دست هایت
را بگیری بالا...و دستی از کودکی هایت بلند شود ،
سرانگشتان یخ کرده ات را بگیرد و با طعم سرخوشی های
دبستان تمام کوچه را لیز بخوری ..
- می توانی با غژغژی که زیر کفشت صدا می کند ،
بروی به سال های بعدی که...نمیدانی! سال هایی که
دوست داری هنوز برای باریدن برف مثل امروزها
ذوق کنی ونقاشی بکشی بر آسفات کوچه های قدیمی!
- می توانی در لحظه های ملایم امروز بمانی ، تماشاچی
شوی برای رد کفشهایت وتمام لذت دنیا را بی هیچ
چشمداشتی از سپیدی های دوروبر! بچشی .. چشم هایت
را تا عمق برف بدوزی .. و بخوانی :
" دلم شده دیوونه
خدا خودش میدونه
کوچه دلش میگیره
سکوتشو میشکونه
پنجره ها با فریاد
میگن کی باز میخونه ؟؟ .."
خواستم بگویم :
وقت آن شد که بلرزیم از سرما ،
ساقیا !
می به قدح کن که زمستان آمد
اما ؛
"گاه ، توقف ها نیز به اندازه ی قدم برداشتن ها ارزشمندند"
پس فعلا همین فقط .