...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

تسلیت

 

" تقصیر کیست ؟!

قصه به اینجا رسیده است "

اینجایی که نه مثل شاهنامه آخر خوشی دارد..

نه امید به پاییزی که وقت جوجه شماری باشد!

اینجا یک ایست گاه است ! یک نفر "باید" صندلی

خالی کند برای مسافران بعدی!

همه ی عذرها برای بیشتر ماندن رد اند..حتی اگر صورتت

را به شیشه بچسبانی و انگار نه انگار که نوبتت رسیده..

دستی به شانه ات می زند :

" خانوم ، شما جای کسی را تنگ کرده اید ، ببخشیدها اما..."

 و تو بی صدا ، سر بر یقه ، سُر می خوری از جمعیت..

 .....

 ما می مانیم و قطار و ریل و یک صندلی که هنوز خالی مانده !!

 یعنی اشتباه شده ! هنوز زود بود برای پیاده شدن .... نقطه

 

   

در بیست و دو روزگی ، هوای تولد به سرم زد!!

 

 به روز می کنم این بار با فاعلی که  " من " نیست ،

در همصدایی سرود نابی که " تک " خوانی (ندارد)نمی شود  

هرگز .

دیگر " گل ارغوان " ی شده ام ، زیر سایه ی " سروی  

چمان " !

میل شکفتنم هست در برِ پایانی ترین لحظه ی روز و آغازی 

 ترینش!!:!!

مدتی ست چهار دست و پا رفتن را ازبر شده ام و حالا....

چنگ می زنم به دیوار با دستی که همسان قلبم می تپد ،

برای ایستادن.. برای تاتی تاتی زبان ریختن!

یک صعود 12 ماهه ، از سر و کول این همه واژه ،

چنین باشکوه ، چنین پرصلابت ، بدون همنوردی

راه بلد ! ممکن نبود.. بود؟.. نبود .

من فاتح نخستین قله از رشته کوه بی نهایت دلپذیر زندگی  

شدم..امروز..

.¤.¤.¤

به روز نکردم !..به روز " شدم " این بار با فاعلی که.... 

 " ما " ست . 

- - - - - 

از23 بهمن ۸۷ تا 23 بهمن ۸۸ ، بی صدا نماند کلون این در.. 

حضورتان روزنه ای..نه..خورشیدی شد بر آسمان بودنم.. 

همچنان بودنتان را سپاس .

 هیچ چیز 

            ...یقین دارم هیچ چیز..نمی توانست راه 20 دقیقه ای همیشگی را  

40 دقیقه کش بدهد..هیچ چیز نمی توانست راننده را مجبور به کاری کند که 

 آرزوی مداوم مسافری چون من بود...که با سرعت قدم های یک آدم راه بیاید 

 تمام را ه را!

چه چیز می توانست به یک فنجان ارقام داغ دعوتم کند،جز شاعرانه گی سرشار 

 آسمان امروز؟!

کدام اتفاق مبارک می توانست از پس  ِ دود غلیظ ذهنیتم بربیاید ، امروز ؟!  

شبیه درگوشی نابی که بی قراری از کفم ربود ، دیشب؟!

میدانم که هیچ بهانه ای نمیتوانست عصر اندوه بارم را چنین سرخوش کند.. 

احوال ابری ام را چنین مساعد! ..

مطمئنا هیچ ترمزگیری نمی توانست خودروها را درگیر چنین آهستگی و شهر  

را گریبان گیر چنین آرامشی اجباری کند!

 جز دانه های  ِ سفید ِ درشت ِ برف که لاک پشت وار ، 

    کلاه روی سر تک تک زمینی ها می گذاشت!

 ۸۸/۱۱/۶            

     

 

 

                    

  گاهی حیرانِ گزینه یابی ِ صحیح ِ مسئله ای دو جواب ِ ، 

  نیازمندِ راهِ سومی ! هستی که ... 

  نمرهِ منفی دارد !! 

 

 

 

 

چه بهانه ای لطیف تر از امروز برای چشم گشودن ؟! 

و زیستن را به قصد جاودانگی رقم زدن؟!  

  

 

 

 

بمانم؟

 

بمانم؟

با کدام ذوق؟ به اشتیاق کدام دست همدست؟

لنگر بزنم دیوار به دیوار شما ، که  وقتی دلتنگم شوید  

که به یادتان بیاورندم؟ دلگرمی کدام همدل را سکونت کنم؟ 

 چه بهانه ای دلبسته ام کند؟

رفتنی بودم از اول هم که آمدن را گردن گرفتم..

هیچ هم ناراضی نیستم!..هیچ هم اندوهگین..

فقط گاهی دلم برای همه تان ، یک ذره میشود.

 و این اتاق هفت-هشت ساله که تازه دندان شیری اش را 

 کلاغها خوردند،عجیب پایبندم می کند..که همصحبت خوبی 

 بود.. که همراز خوبی ماند..پله های قهوه ای گذشته ها.. 

چقدر دنج بودند برای شکفتن شاعرانه گی.. 

چه به تابلوهای کاغذیم می آمدند..

می روم با فکرهایی که در گوشه گوشه ی اینجا،فکر شدند..

با یک وانت پر از عصرهای خاطرانگیز..با بوی شاتوت.. 

گنجشک، گورکن!،گربه،مرغ،خروس.. 

و یک بقچه از تمام کپی های خودم..

داستان های داغی بودند، استکان های چایی بودند، 

پله های رو به بالایی،عصرهای رو به راهی... بودند..بودند.. 

بودند..نیستند..نیست شدند..نیستشان کردید.. 

دست سنگینی داشتید بر داشته هایم..

نمک گیر هم که شدم بالاخره... روی زخم هایم!!

مرا کوچاندید ،دلم را،نی لبکم را،پشت بامم را،آجر به آجرم را..

..

حالا ساک بزرگ و خوش نقشی برایم خریده اید.. یعنی که  

برایتان مهم هستم!!!

 

پر از خوراکی هایی که تمام نشدنی اند،

 حتی اگر ،

هرچه جاده روی زمین تمام شود.

وارث ناخن خشکی ات شده ام انگار

گاهی آنقدر تنگ می شوی ، آنقدر دندان گرد

که چشمت، دو روز خوشم را برنمی دارد !!

و غریبم می کنی به جرم ..هیچ..حتی همه چیز.

رهایم می کنی میان دردآشناهایی که درد را..

دیگر نمی فهمند؛

تمام ساخته هایم با سر به بن بست می خورند،

نگاهم آب ی! می شودیک آن! و در ودیوار موج  

می گیرد. 

روزهایم به لرز می افتند..چشم هایم به تب . 

و داغ می زنم پیشانی هرچه زمانه را .

آنقدر لجوج تپیده ای که مهر تَک و توکَت هم از گلو

سُر نمی خورد! سر سازگاریت با هیچ روزم نیست

که بی روزی ام ! را راه می آیی.

ببین گلویم باد کرده، و ملتهب شده اند نفس هام.

آهای 2نیا(=نیا+نیا) ؛

                           " کمی با من مدارا کن "

یلدامان فرخنده !

 

دوست داشتم همه ی لحن های روان دنیا را

صیقلی ببینم.

اما ...

برفک های سرشارش ، آرزو به دلم گذاشته..

و نگاهم را دندانه دار کرده است ! 

                 *‌*‌* 

امشب را نمی شود بی خیال رد شد..شبی یکرنگ

که هیچ جا یکرنگ جاری نیست !!

امشب به اندازه ی تمام یلداهای تاریخ ، خیال دارم .