حکایت باران بی امان است این گونه که من دوستت می دارم .
شوریده وار و پریشان باریدن بر خزه ها و خیزاب ها به بی راهه و راه ها تاختن بی تاب ٬ بی قرار دریایی جستن و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن و تو را به یاد آوردن حکایت بارانی بی قرار است این گونه که من دوستت میدارم
حریفان٫ میزبانان میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد تگرگی نیست٫ مرگی نیست صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است من امشب آمدستم وام بگذارم حسابت را کنار جان بگذارم چه می گویی که بی گه شد سحر شد بامداد آمد
ساعت بزرگ شهر ما هان بگوی در کجاست آفتاب اینک ، این دم ، این زمان ؟ در کجا طلوع؟ در کجا غروب ؟ در کجا سحرگهان تاک و تیک - تیک و تاک ..
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب بهر آسایش این دیده خونبار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد .. ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد ..
وقتی خداوند قلبی را به قلبی پیوند می زند
" .. آدم زمینیتر شد و عالم به آدم سجده کرد ..
..
دنیا همان یک لحظه بود .."
حکایت باران بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم .
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب ها
به بی راهه و راه ها تاختن
بی تاب ٬ بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت میدارم
شمس لنگرودی
ای کاش در روزگارِ دیگری بودیم
روزگاری از آنِ گنجشکان
به دستِ قوها
آهوان
پریانِ دریایی
روزگاری از آنِ نقاشان
شاعران
نوازندهها
روزگاری از آنِ کودکان
عاشقان
دیوانهها .
انشالله با رسیدن میلاد یار به روز می شویم
.
.
.
.
قالب جدید هم مبارک
ان شاا...

یعنی دعوتم به یه تولد ؟؟ چه خوب
ممنونم
حریفان٫ میزبانان
میهمان سال و ماهت
پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست٫ مرگی نیست
صدایی گر شنیدی
صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جان بگذارم
چه می گویی که بی گه شد
سحر شد
بامداد آمد
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
در کجاست آفتاب
اینک ، این دم ، این زمان ؟
در کجا طلوع؟
در کجا غروب ؟
در کجا سحرگهان
تاک و تیک - تیک و تاک
..
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
..
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
..
سلام همنفس همیشگی دل نوشته هام...
.
.
.
.
با تو می گویم سخنی آشنا از روزگار قریب اسفند
از عیدانه ی چرخ آسمان
از تو که با آمدنت
بهار آوردی
و گل...
............................
با آمدن میلاد هستی لحظه هایم
نفس بالنده ی روزهایم
به روز شدم و منتظرتون هستم
ساعت حدود پنج و چهل ...،عصر جمعه است!
در کوچه ای به سمت خیابان نشسته ام
دور از حضور رهگذرانی پر از نگاه
اینجا میان حجم درختان نشسته ام
--
سلام دوست سرشار از عشقم
چشم و دل اسفندی تان روشن
پس هلهله سر داده ای طلوع زیبای یار شیرین را ..
با اشتیاق می خونمتون