من
و انگشتانم
که باید مواظبشان باشم
من
و چشم هایم
که هنوز باید باز بمانند
من
و گونه ام
که نباید چال َش پر شود
خسته ایم!
من اگر لازم نبود انسان باشم
در یک چشم به هم زدن سنگ می شدم!
یا سگی که رد کفش های روی برف را بو می کشد
یا مگسی که اجازه ی نشستن در هیچ جا ندارد
اما دست و پا دارم
و اجازه ی نشستن
و اجازه ی رقصیدن
دهان دارم
و اجازه ی آواز خواندن
و اجازه ی سکوت
من اگر کافی بود تنها دیگران را آرام کنم
و از اشک و آه و درد خلاص شان کنم
و هیچ دردی نداشته باشم
یک قرص کدئین آفریده می شدم!
پی نوشت : حاضرم برای التماس ِ یک مُسکن ، مثل مردی جوان در برف دیروز
لباس های نازک بپوشم و کنار جوب چُرت بزنم...
یک مُسکن لطفا ..
آفرین!
مغسی :)