...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

...

این دلنوشته ها و گاهخوانده ها یادآور روزگاریند که به جرم عهد نبسته ام چکه چکه می بارمشان

زنده گی!

 

مثل یک مورچه که رها شده میان هزار رنگ گل و بته

و نمیداند کدام رنگ دلفریب وصل میشود به آرزوی مدامش،

سرگشته ایستاده ام میان هزار راه رفتن ، هزار تابلوی هشدار،

هزار توقف ممنوع،بدون حق ِ گذر !

زل می زنم یک یکِ گذرگاه های ممکن را برای عبور از اسارتِ نباید ها 

 ولی دنیا خود به خود، جدی گرفته تمام سبکسری هایم را و تنهایم گذاشته 

 میان کشش وسوسه برانگیز زنده گی! 

  ....

دلم می خواهد یک راه سبز پیش رویم باشد تا صد راه پژمرده!

دلم میخواهد درک شود تردیدم وقتی تشویق می شوم برای دیدن،برای خندیدن..

ناگزیر از همه ی خواستن ها،گریز می زنم به کوچه ی گره گشای علی چپ، 

 دستانم را می گشایم،چشمانم را بر پرتگاه انتها می بندم،نفسی فرو می برم 

 و گام هایم را می سپارم بر شیب تند  روزمره گی...

 

 

 

 روی آسمان ابرهای شنی را بو می کشم. 

سبزی کوه ها یادم هم نرود ،این O2 های  

چندش آور طعم لجن می دهند و آن 

آسفالت های پی در پی،فرو میروند تاشاید 

بر حیای نداشته ی زمین گل بکارند. 

روی آسمان برگ های خشکیده غلت زدن 

دارند که خش خش صدا دست از سر درختان 

کچل بردارد و کلاغ، یکی نبودِ دنیا را جار بزند. 

وقتی کهکشان معروف شیرش خشک بشود 

 تازه تازه تق میزنیم که صف ستاره ها روی  

یارمهربان برای چه بوده؟ 

روی آسمان زمین از همان پایین لنگ می اندازد 

که چرا بچه ها پا برهنه لی لی بازیشان می گیرد 

و سنگ روی سنگ بند نمیشود بدون موش،هرگز، 

در صیقلی ترین لحظه حتی...

این ، شهر من نیست

 

اینجا پنجره می سازیم،حفاظ می زنیم،پشه بند! 

می چسبانیم،حریر می آویزیم و بعد میبالیم که 

بـــــــله پنجره دارد دیوار خانه مان ! 

اینجا هرکس در پی بیرون کشیدن گلیم خودش است 

از برهنگی خیابان، جدول های یکی در میان کوچه 

دیگر رمقی برای سواری دادن به تنهایی مان ندارند.

                              این،شهرمن نیست 

میسپارم به روشن فکریتان سبسطه های این شهر بی منطق را!

در شهر من پنجره ها روزنه های سبز آشنایی اند  

و خورشید بی واسطه سرازیر میشود بر آبی نفس ها! 

... ولی اینجا

نمیدانم خروسخوان کدام سپیده را چشم بدوزم و تا   

گرگ و میش چه روزی سماق بمکم که صبح دولتم بدمد!! 

...من با طپش پنجره ها وضو گرفتم،در محضر گلی سرخ 

پیشانی سائیدم،و ساعت ها نوازش نور را در کاسه مس   

زل زدم،اما ... 

اما هنوز هم نمی دانم خانه دوست کجاست؟

                   

                       این شهر ، بی من ، مال شما ! 

۱۲+۱

 

Start

 ماشه را چکاندیم و شروع شد..صدای دهل از دور 

 خوش،آمد..راه خواندمان،،آتش کردیم خودمان را 

 و افتادیم توی جاده ی جدید با دست اندازهای نو.. 

Go on

 پیش رفتیم،رفتیم،رفتیم.. 

1`2`3`4`5`6`7`8`9`10`11`12`

And now

و حالا در پیچ سیزدهم(1+12) سوت  

میزنیم،شوت میکنیم با سبزه ای

 

  

شاید سیاه..!!

میخواهم غلاده ی صورتی رنگش را باز کنم،نفسی بکشد، 

آبی بخورد،برای عمر چند هفته اش وصیت کند و بعد...

بزن که روشن شی..یک گره،دو گره،...،1000 گره .. 

میخواهم سبزه ی امسال را با بافت آفریقایی! 

در روشنایی آب رها کنم.. 

The first tie

اولین گره به قصد پس زدن سال گذشته...

دومی، سومی،...،بی امان مشغول میشوم 

تار تارش را..دانه به دانه..سیاه،سبز،سفید،سیاه.. 

The last tie

آخرین گره به قصد ماندن و خوب ماندن برای 

 دیدن سال آینده...

آخرین،آخرین،...،فی امان ا..ّ.

امشب سبکبال برمیگردم به اتاق؛دیوار اتاق

         

            : یک آفریقایی از آینه نگاهم میکند.!!.  

  

چه کم از بهار داریم؟

 

آه، این جاده ها،این جاده ها که حقیقتشان پشت 

نگاه هامان جان می دهند.این بلندی های شهر که  

آبی آسمان را از ما دور می کنند و این ... 

چقدر غریبند موش ها و مگس ها وقتی برای حضورشان 

در اضطرابند و چه آسوده ایم ما که روی چرخ های 

تزویری زمان لیز می خوریم. 

یخ نگاه هایمان مهر را تجربه نکرده اند که اینقدر باصلابتند. 

آنقدر جا برای سخت دلی گذاشته ایم که لطافت فراموشمان 

شود و رویای نایافتنی شود صداقت! 

سکوت تار دنیا عذابمان داده عمری..سال  87  میزبان 

خوبی برای دلتنگی هایمان نبوده،شایسته ی وجودمان 

پذیرایی نکرده و حالا هم بدون کاسه ای آب حتی به 

بدرقه مان نشسته.. 

با ما خوب تا نکرده،هرچه بیشتر سازش کرده ایم 

 لجاجتش بیشتر شده و به بهانه ی اینکه خدا بنده های 

خوبش را سخت تر می آزماید کلاه سرمان گذاشته.. 

باید برخیزیم و خودی نشان دهیم.چقدر به تمسخر بگیرد 

دنیا روزهایمان را؟چرا سال های خوب جوانیمان توام با 

حسرت خاکستری شوند؟  

----------------

تجدید حیات طبیعت می تواند بهانه ی خوبی برای آغاز باشد، 

از همین امروز با شنیدن آواز هر پرنده شکوفه بزنیم و بهار 88 

را با اشتیاق تمام به نظاره بنشینیم.. 

یادمان نرود:خواسته هایمان ناخواسته اجابت می شوند،بلایا دفع.

خدا به این مهربانی....     بنده ی حقیقیش باشیم

شنیده ام که جوانم هنوز

کیفم را پرت میکنم گوشه ای(همانطور که از لذت های بی نهایت 

 پرت شده ام به کنجی). 

در این روزهای برفی بی برف نشسته ام به شمارش بی وقفه ی 

 انگشتهایم، مثل طاعون زده ای که دارد واپسین لحظات اسارتش 

 را به ثبت میرساند.در این حوالی رنجور بی جهت دست به موهایم 

 برده ام که تاب سیاهی روزگار را نداشته وتن به سپیدی سپرده اند. 

چهار زانو به زمین تکیه کرده ام و دارم چوب خط میزنم;(دو دو تا چهار 

 تای کوچه بازاری) مثلا فلان روز که کیف قرمزم غیر تکه ای آینه 

 چیزی نداشت چطور توانستم با خط واحد به خانه برسم؟یا اینکه 

 سر دیکته های مدرسه چگونه بی مداد صدآفرین میگرفتم؟؟ 

پشتم قلنج کرده و کسی نیست برای کوفتگی غصه هایم چای 

 دم کند.نفس کشیدن هزار بار سخت تر از جابجایی اهرام ثلاثه 

 به نظر میرسد... 

به آینه برمیگردم که مرا زل زده.روزهای پر امید گذشته صف 

 میکشند مقابل عدسی هایم.. 

با مداد قهوه ای خنده ای دور لب میکشم،پوست پرتقال روی 

 گونه های استخوانی غلت میدهم و نهایتا گیلاس هایی به 

 گوشم تحمیل میکنم 

...

حالا حقی به گردنم بگذار (هرچند کسانی که من بر گردنشان حق دارم 

 کَکِشان هم نمیگزد به چه فلاکتی افتاده ام) عکسی بگیر یادگاری 

...آخر جوانم هنوز... 

شاید این بهترین ژست من باشد... 

شاید خاطره انگیزترین تابلو شوم در آلبوم مسکوت چیک چیک!!              

                                                      عکسی بگیر... 

کاش

                 بر زخم های شانه ام ایمان بیاورید 

                 غمنامه ی زمانه ام،ایمان بیاورید   

 سازم اصلا کوک نیست،نوای ناظری هم 

 آرامم نمیکند، روزهایم در تاریکی ثانیه ها 

 و شب هایم با کابوس سپری میشوند.  

 فقط نمیدانم این آفتابی که گاه گاه سر ا ز 

 پرده ی اتاقم بر میاورد و چشمانم را وادا ر  

به گرد شدن میکند میخواهد طعنه به زخم های 

  نمک خورده ام بزند یا برای خوشی های 

 بعیدی که در راه است طلب مژدگانی دارد؟  

 قلبم به مسخره ترین حالت تنگ و گشاد 

 میشود و پاهایم با قاطعیت خنده آوری 

  مسیر مه گرفته ی 20 سالگیم را هموار میکند. 

  خیابان ها به طرز وحشت آوری سبقت 

 میگیرند و هرچه ساعت را کات میزنم از زمین 

 منفور عقب میمانم که میمانم. 

 بچه تر که بودم گدای گردن شقی میگفت 

:"کسی دنیایت را سحر کرده و جغدی 

 بر پهنه ی نفس کشیدنت چمباتمه زده،برای 

 باطل کردنش 500 تومان  بگذار توی مشتم، 

حواست باشدقرمزش را قبول ندام ها.."  

 شنیده بودم نباید به آن زن چاق که روی 

 دماغش یک خال سیاه برجسته داشت  

 اعتماد کرد.میگفتند غیر مشتی خزعبلات 

 هیچ نمیداند..  

  اما من شک دارم..او میدانست..میدانست 

 روزی برای 500تومانی قرمز تره هم خرد نمیکنند. . 

و چیزهای بیشتری هم میدانست حتما.. 

 کاش برای یکبار هم که شده به حس 

 بچگانه ام بها میدادم و کارد توی شکم قلکم 

 میزدم و آنوقت کاش یکی از اسکناس هایم را 

   توی مشت آن زن چاق که روی دماغش 

 یک خال سیاه برجسته داشت میگذاشتم..  

اگر چنان میکردم شاید امروز این ابر سیاه با ولع 

 در انتظار شکار خنده هام نمی نشست...

آغاز

قطار به ایستگاه بعدی نزدیک میشود،سوت میکشد و تو با یک چمدان پیاده میشوی . 

هراسان نباش،به استقبالت آمده ام.خوب جمعیت را نگاه کن،میان سرگردانی های این آدم های چشم به راه پس بزن نگاه های غریب را،لباس همیشگی را به تن دارم.قدم بردار و حرکت کن،بیاکمی نزدیک ترسمت راست...آهان1حالا مستقیم مستقیم نگاه کن  ..........سلام.......... 


  دوست دارم میهمانم باشی اگر به میزبانی شایسته ام قدم رنجه کن و با نظرت جرقه ای باش بر آوار تاریکی هایم.بی شک حضورت روزنه ایست برای نفس های نکشیده ام...